لحظه هايي هستند که هستيم؛
چه تنها چه در جمع اما با خودمان نيستيم...
انگار روحمان مي رود همان جا که مي خواهد!
بي صدا و بي هياهو...
همان لحظه هايي که راننده آژانس مي گويد: رسيدين!
فروشنده مي گويد: باقي پول را نميخواهي؟
راننده تاکسي مي گويد: صداي بوق را نمي شنوي؟
و مادر صدا مي کند: حواست کجاست؟!!!
ساعت هايي که شنيديم و نفهميديم،
خوانديم و نفهميديم،
ديديم و نفهميديم
و تلوزيون خودش خاموش شد،
آهنگ بار دهم تکرار شد، هوا روشن شد، تاريک ش
و چاي سرد شد، غذا يخ کرد، در يخچال باز ماند و
در خانه را قفل نکرديم و نفهميديم کِي رسيديم به خانه
و کِي گريه هامان بند آمد و کِي عوض شديم
و کِي ديگر نترسيديم؛ از ته دل نخنديديم
و دل نبستيم و چطور يکباره انقدر بزرگ شديم
و موهاي سرمان سفيد شد و از آرزوهايمان کِي گذشتيم!!!!!
يک لحظه سکوت براي لحظه هايي که با خودمان نيستيم…!