خاطرات یک رزیدنت
دلم می خواهد یک دختر داشته باشم. دختری با موهای بلند مشکی و چشم های درشت خندان. اسمش را بگذارم "گیسو" و هر وقت دلم آشوب بود بنشانمش روی زانوانم و گیسهایش را ببافم تا قلبم آرام بگیرد. حالا که فکرش را میکنم دلم میخواهد "باران" هم داشته باشم. دختری لاغر و قد بلند که با صدایی مخملی برایم شعر بخواند. یک دختر تپل و مهربان با گونه های سرخ و گرد هم میخواهم. اسمش را بگذارم "آلما" و موهایش را با شامپوی سیب بشویم تا حسودی موهای طلایی خواهرش "گندم" را نکند. آدم برای دختری با موهای طلایی جز گندم چه اسمی می تواند بگذارد. معلوم است، "خورشید"! اصلا خورشید باید اولین دخترم باشد و هر صبح که چشمهایش را باز می کند ببیند خواهرش "شبنم" زودتر از او سماور را روشن کرده، "شادی" را بیدار کرده و به "نسترن" رسیده. دلم میخواهد در حیاط خانه م "ترانه" بخواند و "بهار" برقصد. "نگار"م خودش را لوس کند و من به هیچ کدام نگویم که روز تولد خواهرشان "الهه" مجذوب چشم هایش شده م. دلم چقدر دختر می خواهد. روزهایم بی "سحر"، شبهایم بی "مهتاب"، آسمانم بی "ستاره" و زندگی بدون "افسانه" ممکن نیست. تازه یک "ساقی" هم میخواهم تا سرم را گرم کند و "همدم" تا درد دل هایم را برایش بگویم. "رویا" می خواهم تا انگیزه زندگیم باشد و "آرزو" که دلیل نفس کشیدنم. دلم میخواهد یک دختر داشته باشم. دختری که خودم را توی چشمهایش و آرزوهایم را روی پیشانیش ببینم. هیچ اسمی توصیفش نکند. همه چیز باشد و هیچ نباشد. از هر قیدی آزاد باشد و در هیچ ظرفی جا نشود. رهای رها باشد! آری، انگار دلم می خواهد دخترم "رها" باشد.. تو زندگی بارها زمین خورده ام اینقدر زمین خوردم و شروع کردم که توانسته ام به اینجا برسم که ایستاده ام و میدانم آرزوی خیلی هاست خیلی وقت بود با قلم خداحافظی کرده بودم و دوست نداشتم بنویسم نمیدانم شاید مخاطب خاص نوشته هایم به اندازه ای بی لیاقت بود که باید قلم رو بازنشسته میکردم یا شاید من دیگر دلیلی برای نوشتن نداشتم یا شاید من باید حسرت آرزوهای برباد رفته ام رو میخوردم بگذریم مهم نیست مهم اینه که یه دلیل خوب برای شروع مجدد دارم چ دلیلی محکم تر از اینکه سی سال از زندگیم به فنا رفته و باید بتونم از سی سال باقی مانده نهایت لذت رو ببرم من یک رزیدنتم و جایگاه فعلی من حسرت خیلی هاست پس نباخته ام و باخت برای من معنایی ندارد من شاه شطرنجم وقتی ببازم بازی تمام شده و فعلا که این بازی ادامه داره اگر تا الان راضی نبودم از این به بعد طوری این زندگی رو میسازم که خودم ازش لذت ببرم. خداوند عشق است
عشقی که بعد از نفوذ به درون ما ؛
نرم می کند ، ناب می کند ، تازه می کند ، بازسازی می کند،
و درون آدمی را دگرگون می کند.
نیروی اراده ، انسان را دگرگون نمی کند
زمان انسان را دگرگون نمی کند.
عشق دگرگون می کند!
زیرا عشق ، خداوند است
و خداوند، عشق....!
Design By : Pichak |